«بذارش لای در صندوق عقب، ببندش». می گذارد و می بندد. لنگ از لای در صندوق عقب مثلا افتاده روی پلاک ایران-۹۹ ال ۹۰ نقره ای اما با یک نیش گاز، باد آنرا بالا می زند. خودرو می پیچد داخل خیابان ایرانشهر و غیب می شود.
«اسپری شفاف بزن روی نمره، دوربین نمیگیره». اسپری می زند؛ اتفاقا دوربین هم خوب می گیرد.
«ببین، دو تا آدامس بچسبون روی دو تا از نمره هات، حله». آدامس ها انگار دوامی ندارند. می افتند. حل نیست
«میدونی چیکار کن؟ پس از ساعت ۹، یه مسافر قبول کن، بعدش دیگه هر چقدر خواستی میتونی بچرخی توی خیابون». اما مشخص نیست فایده ای داشته باشد.
راهکارها، یکی از یکی بهتر و خلاقانه تر. مردمانی زرنگ، شجاع، باهوش و جسوریم که این همه نبوغ را برای فرار از یک سری محدودیت جزئی، صرف می نماییم. اصرار به ماندن در خیابان داریم، پافشاری می نماییم روی دور زدن قانونی که خودمان هم قسمتی از ذینفعان اجرای آن هستیم و آموزش دهان به دهان این راهکارها و تکثیر سریع آنها آنقدر عجیب است که خودمان هم باورمان نمی گردد.
از همان روز اول معلوم بود چکاره ایم؛ از همان روزی که با کرکره های نیمه باز مشغول کاسبی مان بودیم و انگار نه انگار که ممنوعیت ها بخاطر یک بحران است که اگر رعایت نکنیم فاجعه ای بزرگ را رقم خواهد زد. چک داشتیم، اجاره داشتیم، بدهی داشتیم، هزار و یک بدبختی داشتیم اما خوبی اش این بود که همه مان همه اینها را داشتیم و باید بخاطر هم، همه مان همه اینها را تحمل می کردیم اما تحمل نکردیم، تحمل نمی نماییم…
ماه هاست که پارک ها و مراکز تفریحی را بسته اند تا بلکه این موج بگذرد و باز همه بتوانیم راحت برویم پارک، راحت تفریح نماییم، راحت خرید نماییم، راحت مهمانی برویم، دست بدهیم، گپ بزنیم. همین دریاچه چیتگر یا دریاچه خلیج فارس، بیخ گوش پایتخت، تهران بزرگ، بارها و بارها بسته شد اما درهای بام لندش که مرکز خرید و پاساژگردی های از سر بی حوصلگی است، همیشه باز است و بخاطر همین مرکز، موج آدم هاست که در خیابان «موج» به سمت بام لند و دریاچه سرازیر می شود. بقیه جاها هم همین طور.
هر لحظه فراموش می نماییم که قانون یعنی قانون و با قانون مدام شوخی می کنیم؛ شوخی های زشت. دیگر دارد یک سال می شود که این میهمان ناخوانده به این کره خاکی پا گذاشته. عجیب است که انگار هر جای دیگر از این سیاره، همه یک جورهایی عادت کرده اند ولی هنوز هم برای اجرای قانون باید به ما التماس کنند. باید نمکی و حریرچی و زالی و مردانی و محرز و ستاد و قرارگاه و خبرگزاری و تلویزیون و فلان و فلان، ۲۴ ساعت از هفت روز هفته را حرص بخورند و هشدار بدهند و سفارش کنند و لاری بگوید متاسفانه امروز انقدر نفر مبتلا شدند و این عدد سه رقمی تعداد کشته هایمان است و مراقب باشید و مراقب باشید، تا فقط در حد چند دقیقه به یاد بیاوریم که اژدهایی به نام کرونا هنوز بالای سرمان است و بعد، بشویم همان آدم فراموشکار قبلی و برویم سراغ راهکارهای نوین دور زدن قانون.
این سرمستی ناشی از پیروزی و غلبه بر قانون، یک روزی کار دستمان می دهد. شاید هم کار دستمان داده است و خودمان نمی دانیم. این «ما» یعنی همه؛ یعنی من و شما و مسئول و مقام و رئیس…
معلوم نیست این ماجرا چقدر درست باشد اما حکایت ظریفی است. می گویند در میانه جنگ جهانی دوم، وقتی لندن زیر بمباران نازی ها بود، چرچیل قرار جلسه ای بسیار مهم داشت و بخاطر اشتغال به کارهای دیگر، چند دقیقه مانده به جلسه به راننده اش گفت مرا فوری به محل جلسه برسان. راننده مسیر کوتاه ولی ورود ممنوع را انتخاب نمود. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی قبض جریمه در دست، دستور توقف داد. راننده اظهار داشت: «این ماشین نخست وزیر است. ایشان به جلسه محرمانه ای می رود و باید سر ساعت به جلسه برسد». افسر با خونسردی اظهار داشت: «هم ماشین و هم نخست وزیر و هم من وظیفه مان را خوب می شناسیم.» پلیس جریمه را صادر کرد و دستور دور زدن به راننده داد. وقتی راننده مشغول دور زدن شد، چرچیل سیگار برگش را روشن کرد و اظهار داشت: «جنگ را می بریم، چون قانون حاکم است و خیابان های لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره می شود.»
به نظر شما، ما هم جنگ را می بریم؟