به گزارش مدل كودك كاملا طبیعی بود كه حتی در دوران كرونایی هم همین كه خبر درگذشت محمدرضا شجریان اعلام گردد، جمعیت زیادی مقابل بیمارستان محل درمان او جمع شوند؛ جمعیتی كه با وجود بیماری طولانی مدت این چهره هنری، از درگذشت هنرمند محبوب شان شوكه و غم زده بودند. حالا همین جمعیت، فرزند اسطوره خویش را تنها نقطه ای می دانستند كه دانسته و ندانسته، حجمی از پرسش ها و مطالبات را از راه او پیگیری كنند.
بعد از آنکه همایون اعلام نمود پدرش در مشهد به خاک سپرده می شود، تعدادی از حاضران طوری واکنش نشان دادند که واکنش بخشی از جامعه را برانگیختند. در این میان کسانی معتقد بودند این اندازه حس مالکیت نسبت به شخصیتهای ملی، منطقی نیست و در مقابل، کسانی دیگر، این نوع پرسش گری را ناشی از نوعی بی اعتمادی می دانستند. انان بر این باور بودند که افرادی در جمعیت حاضر احساس می کردند بخشی از واقعیت از آنان پنهان شده و می خواستند با پرسشگری از همایون شجریان، از آن رازهای پنهان آگاه شوند. حال که چند روز از این ماجرا می گذرد و طبیعتا هیجان های عمومی هم تا حدودی آرام گرفته است، مبحث را با دکتر محمدرضا کلاهی، جامعه شناس و استاد دانشگاه مطرح کردیم. او که دارای مدرک دکتری جامعه شناسی فرهنگی است، در گفت و گو با ایسنا از «سندرم تحلیل» بعنوان یکی از اشکالات جامعه ما سخن می گوید که سبب می شود عادی ترین امور زندگی مان هم مورد «تحلیل» قرار بگیرد.
در ادامه نظرات دکتر محمدرضا کلاهی، عضو هیأت علمی مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی را در پاسخ به پرسش از اتفاقاتی که روز پنجشنبه مقابل بیمارستان «جم» و در برخورد با همایون شجریان رخ داد، میخوانیم:
به نظر من چنان اتفاقی نیازمند تحلیل نیست. مشکل از آن اتفاق نیست؛ مشکل از «بیش تحلیل موضوعات» است؛ تحلیل بیش از اندازه. ما در جامعه ی امروز خود با چیزی مواجهیم که من آنرا «سندرم تحلیل» می خوانم. سندرم تحلیل وضعیتی است که در آن هر اتفاق معمولی، نیازمند تحلیل پیچیده دانسته می شود. سندرم تحلیل محصول رفتار قشری است به نام «تحلیل گران حرفه ای». به نظر من در بسیاری حوادث و اتفاقات، مشکل ما بیشتر از آنکه رفتار مردم باشد، رفتار تحلیلگران حرفه ای است. بیشتر از رفتار مردم، «تحلیل» های این تحلیلگران است که باید مورد «تحلیل» قرار گیرد.
تصور ما این است که پشت هر اتفاق ریز و درشتی، حتما زیرلایه عمیقی وجود دارد. به این معنا که ما آن اتفاق را بعنوان اتفاقی طبیعی تلقی نمی نماییم بلکه آنرا نشانه ای از واقعیت بزرگ تری می دانیم که فقط بخش کوچکی از آن نمایان شده و بخش بزرگ تری از آن پنهان مانده و نیازمند تحلیل است. در حالیکه خیلی از این اتفاقات، وقایعی ساده و معمولی هستند؛ واکنش عادی افراد به موقعیت هستند؛ هیچ زیرلایه ی پنهانی ندارند و ناشی از چیز دیگری نیستند. مثلاً درباره ی همین مبحث واکنش مردم به مکان خاکسپاری محمدرضا شجریان، چرا به این فکر نکنیم که مبحث امکان دارد کاملاً عادی باشد. تعدادی از علاقه مندان که گرد آمده اند و در ناخودآگاه یا خودآگاه شان این است که هر هفته بر مزار محمدرضا شجریان حاضر شوند و مثلاً شعر و آواز بخوانند، ناگهان با این واقعیت رو به رو می شوند که مزار او قرار نیست در تهران باشد و واکنش نشان می دهند. این می تواند چیز عجیبی نباشد. می تواند اتفاقی عادی و ناشی از هیجانی آنی باشد بدون وجود هیچ لایه پنهانی که الزاماً احتیاج به تحلیل داشته باشد.
بدیهی است که این البته به معنای آن نیست که همه اتفاقاتی از این دست، عادی و بی نیاز از تحلیل است. گاهی بعضی از رویدادها ناظران را شوکه می کند؛ نظیر جمعیت انبوهی که به خاکسپاری مرتضی پاشایی آمده بود. حضور این جمعیت شوکه کننده و چنین اتفاقی نیازمند تحلیل بود. نکته ی مهم تر این که منظورم آن هم نیست که فقط رخ دادهای شگفتی آور و شوکه کننده نیازمند تحلیل اند. برعکس، از قضا خیلی از وضعیت ها یا رخ دادهایی که طبیعی و بدیهی به نظر می آید، بسیار بیش تر نیازمند تحلیل است. وضعیت های طبیعی شده یا بدیهی تلقی شده، دقیقاً از همین رو که بدیهی تلقی می شود و نیازمندی اش به تحلیل را پنهان می کند، نیاز بیش تری به تحلیل دارد. اما خیلی از حوادث، عمقی که به آن نسبت داده می شود را ندارند. سندرم تحلیل است که به آنها دامن می زند و ابعاد می دهد.
سندرم تحلیل ناشی از چیست؟ در درجه ی، اول ناشی از رفتار قشر تحلیلگران حرفه ای است. تحلیلگران حرفه ای کسانی هستند که کاروبارشان یا هویت شان یا شهرت شان با تحلیل کردن گره خورده است. قشر متنوعی از یادداشت نویسان یا حتا صاحب نظرانی که در مطبوعات یا در صفحات شخصیِ کم وبیش پرطرف دار خود در شبکه های مجازی می نویسند. کسانی که الزاماً کم دانش یا کم عمق هم نیستند. پس از هر اتفاق ساده ای (مانند چیزی که شما به آن اشاره کردید)، ناگهان حجم زیادی «تحلیل» بیرون می آید که آن اتفاق را به «مسأله» تبدیل می کند. در حالیکه اگر این «تحلیل »ها نبود، کسی آن اتفاق را مسأله تلقی نمی کرد و ماجرا بزودی فراموش می شد. آنها مهم ترین خصوصیت شان آن است که به هر علت (اعم از دلیل حرفه ای یا هویتی یا منزلتی) خویش را متعهد به تحلیل کردن و نوشتن می دانند. هنگام هر رخ داد ریزوردشتی دست به قلم می برند و آغاز به تحلیل کردن می کنند. نتیجه آن که به تدریج رقابتی شکل می گیرد بر سر تحلیل بهتر یا عمیق تر. برای آن که تحلیل، عمیق تر شود، علت های عمیق تری برای وقایع ساده جست وجو می شود. هرچه یک واقعه ی ساده به یک علت عمیق تر پیوند بخورد، جذابیت تحلیلیِ بیش تری بوجود می آورد. نتیجه آن که در یک دور تشدید شونده، در یک رقابت تحلیلی، هر تحلیل گری تلاش می کند در رسیدن به عمق بیش تر از دیگری سبقت بگیرد و در نتیجه واقعه را به جای عمیق تری نسبت می دهد. در این ماراتن تحلیل گری، ساختار عظیمی از علل پیدا و پنهان تاریخی و ساختاری بر یک واقعه ی ساده بار می شود.
اما سندرم تحلیل، علت مهم تری هم دارد. «سندرم تحلیل»، برآمده از احساس فرودستی در مقابل دیگر کشورهای جهان است. حس می نماییم از جهان «عقب افتاده ایم». این احساس عقب ماندگی این تلقی را بوجود آورده که گویی جامعه ای «نرمال» نیستیم و وضعیت ما با همه جهان فرق دارد. منظور من از نرمال، «ایده آل» نیست. به عبارت دیگر مشکل آن نیست که خویش را «ایده آل» نمی دانیم. اساسا خصوصاً در این وانفسایی که این سال ها درگیر آنیم، هیچ کس میان این اوضاع و وضعیت ایده آل هیچ نسبتی نمی بیند. ما با وضعیت ایده آل که نه، با وضعیت معمولی هم فرسنگ ها فاصله داریم. اساسا اوضاع را کم تر از «بحران» نمی توان تلقی نمود. منظور من از این که ما خویش را «نرمال» تلقی نمی نماییم آن است که وضعیت خویش را تابع همان منطقی نمی دانیم که بر همه ی رخ دادهای انسانی در جهان حاکم است. قائل بودن به وجود بحران، متفاوت می باشد هرچند منطقِ این بحران را با منطقِ بحران در جهان انسانی متفاوت بدانیم. ما فکر می نماییم یا حس می نماییم منطقِ حاکم بر رخدادهای اجتماعی در جامعه ما با همه جهان متفاوت می باشد. مثلاً یک اتفاق (مثل اتفاق مورد بحث)، چه بسا اگر – مثلاً – در یک کشور اروپایی رخ دهد، عادی تلقی می شود ولی در ایران، غیرعادی و نیازمند تحلیل است.
آتش سوزی پلاسکو را به یاد آورید. اتفاقی تلخ و حتا عصبانی کننده بود. نشانه ای از ضعف در مدیریت و ناکارآمدی بوروکراتیک که خشم عمومی به درستی از آن برانگیخته شد و تحلیل های بسیاری هم در آمد. به فاصله اندکی از آن اتفاق، در لندن هم حادثه ای مشابه رخ داد و بعد از آن آتش سوزی فجیع کلیسای نتردام. واکنش ها به طرز معناداری متفاوت بود. اساسا انتظار نیست که آن آتش سوزی ها، که در کشورهای دیگری رخ داده است، به همان سطح و اندازه خشم و واکنش عمومی را برانگیزد. میان واکنش هایی که به این دو اتفاق نشان داده شد (صرف نظر از میزان خشماگین بودن آن ها) تفاوت دیگری وجود داشت. یک حادثه در یک کشور اروپایی، دارای یک علتِ فنی و تکنیکال، ناشی از یک بی نظمیِ قابل رفع تلقی می شود. اما همان حادثه در ایران به زیرلایه های عمیق و ساختاری جامعه نسبت داده می شود که در اعماق تاریخ ریشه دارد و ناشی از انباشتی تاریخی است؛ علت های کلان و عظیم، از قبیل فقدان درک درست از علم مدرن، یا فقدان عقلانیت مدرن.
مسأله آن نیست که ما جامعه را گرفتار مشکل و بحران یا حتا در آستانه ی فروپاشی بدانیم. مشکل آن است که مشکلات را تابع منطق حاکم بر جهان بشری ندانیم. ما منطق حاکم بر مشکلات خویش را غیرمنطقی می دانیم. دوست داریم دنبال دلایلی «عمیق» بگردیم. در نتیجه هر چیز کوچکی، حتی راه رفتن عادی مان هم نیازمند تحلیل دانسته می شود. بدین سان این نوع نگاه چون سدی دربرابر درک وضعیتِ واقعاً موجود قرار می گیرد. اصولاً امکان اندیشیدن به مشکلات و رسیدن به چاره را ناممکن می کند. علت ها را به جایی حواله می دهد که اساساً در دست رس موجود بشری نیست. درباره ی آنها فقط می توان «تحلیل های عمیق» عرضه داد؛ آن چنان عمیق که به عمق آن دسترسیِ عملی وجود ندارد.
به عبارت دیگر، ما مسایل فنی را به مسایل فلسفی تبدیل می نماییم. به قول ارستو، برای دانستن تعداد دندان های اسب، کافی است آنها را بشماریم. ما درباره ی تعداد دندان های اسب تفلسف می نماییم. بنابراین است که فلسفه در جامعه ما (و اصولا جوامع جنوب) به شدت مورد اقبال است. در صورتیکه در جوامع شمال که در آنها احساس غیرعادی بودن وجود ندارد، فلسفه این اندازه خواستار ندارد. مقصودم البته این نیست که فلسفه، اهمیت ندارد. منظورم نوع مواجهه با آن است که گاه سبب می شود عادی ترین امور را غیرعادی و نیازمند تحلیل تلقی نماییم.
محمدرضا کلاهی
منبع: modelkids.ir