به گزارش مدل كودك علی اكبر دهخدا، ادیب و روزنامه نگار عصر مشروطه، در شماره پنج روزنامه صوراسرافیل به محدودیت های یك روزنامه چی پرداخته و در نهایت طنّازی و با زبان كنایه آلود محدودیت های فعالیت مطبوعاتی را در دوره خود شرح داده كه بازخوانی آن، بسیار جالب است.
دخو با اشاره به سانسورهای رسانه ای، همه انتقادهای خویش را نسبت به رویدادهای ملی و محلی بیان می كند. متن مقاله او به شرح زیر است:
«اگرچه درد سر می دهم اما چه می توان كرد نشخوار آدمیزاد حرف زدن اوست. آدم اگر حرف نزند دلش می پوسد. من یك رفیق به اسم دمدمی دارم. دمدمی بیشتر از یك سال است كه موی دماغ من شده و می گوید: كبلایی تو كه هم از این روزنامه نویس ها پیرتری، هم دنیا دیده تری، هم تجربه ات بیشتر است و الحمدالله به هندوستان هم كه رفته ای پس چرا یك روزنامه منتتشر نمی كنی؟
به او می گویم دمدمی عزیز اولا همین خود تو كه با من ادعای رفاقت داری اگر روزی من یك روزنامه منتشر كنم آن وقت تو هم دشمن من خواهی شد. ثانیاً حالا آمدیم و تصمیم گرفتیم كه یك روزنامه منتشر نماییم بگو ببینم چه مطالبی باید توی آن بنویسیم؟ دمدمی سرش پایین انداخت و پس از كمی فكر كردن سرش را بلند كرد و اظهار داشت: چه می دانم؟ از همین حرف ها كه دیگران می نویسند تو هم بنویس. مثلاً معایب بزرگان را بنویس. گفتم والله بالله این جا ایران است؛ در این جا این كارها عاقبت ندارد. می اظهار داشت: پس لابد تو هم طرفدار استبداد هستی پس حتما تو هم بله… وقتی این حرف او را می شنیدم می ماندم معطّل به جهت اینكه می فهمیدم همین یك كلمه تو هم بله چقدر آب بر می دارد.
باری دردسرتان ندهم آنقدر گفت و گفت و گفت تا ما را به این كار؛ یعنی روزنامه نویسی وا داشت اما حالا كه می بیند آن روی كار بالاست دست و پایش را گم كرده و تمام حرف هایی كه زده بود یادش رفته.
دمدمی تا یك فراش قرمزپوش را می بیند دلش می تپد و تا به یك ژاندارم چشمش می افتد رنگش می پرد. هی می گوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می گویم: عزیزم من كه یك دخو بیشتر نبودم. چهار تا باغستان داشتم. باغبان ها آبیاری می كردند، انگورش را به شهر می بردند، كشمش اش را می خشكاندند و در حقیقت من كنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت و همانطور كه شاعر ضد رحمه گفته است:
نه بیل زدم نه پایه/ انگور خوردم تو سایه
در واقع تو این كار را روی دست من گذاشتی و به قول تهرانی ها تو مرا روبند كردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی و حالا دیگه تو چرا مرا شماتت می كنی؟ دمدمی در جواب می گوید نه، رشد زیادی مایه جوانمرگی است می بینم راستی راستی هم كه دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آنقدر ترس برداشته است؟ می گوید: قباحت دارد مردم كه مغز خر نخورده اند تا تو بگویی «ف» من رفته ام فرحزاد. این پیكر كه تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی پارتی های بزرگان ما روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شوند. تو بلكه خواستی بنویسی برخی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملكت دست گذاشته اند. تو بلكه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحب منصبانی كه برای خیانت به وطن حاضر نشوند مسموم… (در این جا زبانش طپق می زند لكنت پیدا می كند و می گوید) نمی دانم كه چه چیز و چه چیز و چه چیز. آن وقت چه خاكی به سرم بریزم؟ چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی بكنم؟ خیر خیر ممكن نیست. من عیال دارم. من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم.
می گویم: عزیزم اولاً دزد نگرفته، پادشاه است. من تا وقتی كه مطلبی را ننوشته ام كی قدرت دارد به من بگوید تو. خیال را هم كه خدا بدون استفتا از علما آزاد، خلق كرده. بگذار من هرچه دلم می خواهد در دلم خیال بكنم. هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دل می خواهد بگو. من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم، تا حالا خیلی چیزها می نوشتم. مثلا می نوشتم الان دو ماه است كه یك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشی نداده بیچاره از خانه اش فراری است و یك صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند. مثلاً می نوشتم اگر در جلسات نشانه «ب» بانك انگلیس تفتیش بشود، بیشتر از بیست كرور از قروض دولت ایران را می توان پیدا كرد. مثلاً می نوشتم اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال می گویند چه نماییم. الخلیل یامرنی و الجلیل. پنهانی مثلاً می نوشتم نقشه ای را كه مسیو دوبروك مهندس بلژیكی از طریق تبریز كه با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از كیسه دولت بدبخت كشید، یك روز از روی میز یك نفر وزیر پر در آورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیكی بیچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه یادش می افتد، چشم هایش پر از اشك می شود.
وقتی حرف ها به اینجا می رسد دست و پاچه می شود و می گوید نگو نگو حرفش را هم نزن. این دیوارها موش دارد موش ها هم گوش دارند. می گویم: چشم هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می كنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم یك پیرهن از تو بیشتر پاره كردم. من خودم می دانم كه مطالب را باید بنویسم و به چه مطلبی را نباید بنویسم. آیا من تاكنون هیچ نوشتم چرا روز شنبه ۲۶ ماه گذشته وقتی كه نماینده وزیر داخل به مجلس آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت یك نفر جواب او را نداد؟ آیا من نوشته ام كه كاغذسازی كه در سایر ممالك از جنایات بزرگ به حساب می آید در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟ آیا من نوشته ام كه چرا از ۷۰ شاگرد بیچاره مهاجر مدرسه آمریكایی می توان گذشت و یك نفر مدیر نمی توان گذشت؟ اینها همه از سرایر مملكت است. اینها تمام حرف هایی است كه همه جا نمی توان گفت من ریشم را توی آسیاب سفید نكرده ام. جانم را از صحرا پیدا نكرده ام. تو آسوده باش، هیچگاه از این حرف ها نخواهم نوشت به من چه وكلا بلد را برای فرط بصیرت در اعمال شهر خودشان می خواهند محضر تاسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند. به من چه كه نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان تهران رجز می خواند كه منم خورنده خون مسلمین. منم برنده عرض اسلام. منم آن كه ده یك خاك ایالت فارس را به قهر و غلبه گرفته ام. منم كه ۷۵ نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه پس از گفتن این حرف ها بزرگان تهران هورا می كشند و زنده باد قوام می گویند. به من چه كه دو نفر عبا یچیده با آن یك نفر مأمور از یك در بزرگی هر شب وارد می شوند.
من كه از خودم نگذشته ام، آخرت هم حساب است. چشمشان كور به روند آن دنیا جواب بدهند. وقتی این حرف ها را می شنود خوشوقت می شود و دست به گردن من انداخته. رویم را می بوسد و می گوید: من از قدیم به عقل تو اعتقاد داشتم بارك الله بارك الله. همیشه همین طور باش. بعد با كمال شادمانی به من دست داد، خداحافظی كرده و رفت.
**دخو**»